۲۰:۳۰ | گند زدم

نیم ساعتی هست از کانتکتمون گذشته. الان اون سر پیک بعدیشه و من سر جمع کردن خرده باگت‌ها و مشمای ساندویچم.

دقیقا توی روزی که تصمیم گرفتم که برای شباهت به خلق و خوی پیامبر، آزارم یقه بقیه رو نگیره، کمتر از 2 ساعت بعد عهد، آتیش بازیم شروع شد.

۱۹:۴۵ | برخورد

بعد اینکه از فست فودی ساندویچ رو سفارش دادم، گوشیم تماس گرفت و گفت بیا پایین تحویل بگیر غذا رو . خب کاری به این ندارم که آدرس تا دم خونه رو داده بودم نه تا دم گیت ورودی مجتمع! لباس پوشیدم و رفتم پایین و پیاده راه افتادم سمت نگهبانی مجتمعمون ولی خب خبری از پیک حتی دم خیابون هم نبود! بعد از دقایقی دیدمش که داره میاد . وقتی رسید نفسی کشیدم و به خیالم کنترل نفس کردم . غذا رو گرفتم و یه ممنونی علی رغم میلم گفتم و اومدم برم که دیدم دسته دوم پلاستیک گیر کرده به دستای پسره و ولم نمیکنه!

...

گفنم بله!

-: اجازه بده چک کنم ببینم ... اسم و فامیلیت رو بفرما؟

پلاستیکو کشیدم و با دست دیگم کاغذو از دستش و حین برگشتن پشت بهش گفتم همون که اون تو نوشته س اسمم!

خسته نباشیدی به نگهبانی گفتم و برگشتم سمت خونه که حس کردم صدای موتورش دور نشده. برگشتم دیدم داره با نگهبانی حرف میزنه حالت راننده تاکسیا و حق به جانبه . گفتم مشکلی نیست تو فاز الانت جنگه برو سریع خونه . برگشتم برم که لفظ اسکل رو از پشتم شنیدم . صبر نکردم ببینم کی میگه. پلاستیکو انداختم زمین و سریع دویدم سمت نگهبانی که دیدم داره دور میشه با موتور سمت خیابون اصلی . توی نگاه متعجب نگهبان گوشیمو کشیدم بیرون و زنگ زدم به خطی که برای تحویل ساندیچ دقایقی قبل بهم زنگ زده بود. دیدم نور موتور ته خیابون دست از کوچیک شدن برداشت . دوویدم سمتش و پشت تلفن شروع کردم صحبت کردن :

برگرد تا بهت بگم اسکل کیه!

- شما؟؟

+ گردش کن تا بهت بگم ..

وقتی داشتم میدوییدم سمتش تمامی حالات ممکن که بیشترشون حاکی از شکست من توی دعوا بودن رو داشتم مرور میکردم تا خودمو راضی کنم به دعوا راه ننداختن . اما دیر بود. این من، اونقدر داغ بود نمیشد جلوش رو گرفت! وسط خیابون موتورشو گرفتم و گفتم با کی بودی اون اراجیف رو؟!

کاملا هول کرده بود و استرس صداش ، قوت قلبی برای من بود که توی این کانتکت قرار نیست خیلی کتک بدی بخورم . اقلا نسبت به چیزی که قرار بود بزنم! با حول و ولا با موتور گازش رو گرفت و رفت سمت نگهبانی و گفت اقا بیا به این بگو و فلان . سکوت مسئول شیفت هم حاکی از این بود هرچی بد و بیرااه اون وسط گفته شده بوده ، حواله من و خانوادم بوده!

موتورشو گزاشتم بقل و صدای بلندمو دوباره بردم بالا :

نمیخوام شر کنم. فقط بگو پلاک چند قرار بود تحویل بدی؟

دست لرزونش رفت توی موبایل و چک کرد: پلاک 302

+ پلاک 302 رو نشونم بده اینجا ببینم!

- داداش من لطف کردی خب اومدی اینجا .

+ نه پلاکش رو نشونم بده. کاری به بی ادبیت ندارم

- آخه تو ...

+ تو نه شما! پلاستیک شامو از زمین برداشتم دادم دستش گفتم برو سفارشت رو تحویل بده تا شاید یکم حرمت شناختی که کسی که رعایتت میکنه حالتو و میاد ازت سفارشو بگیره تا به باقی کارت برسی ، به خانواده و ناموسش بد و بیراه نگی!

رد شدم و شروع کردم برگشتن . گوشه چشمم داشت میدید که موتورشو قفل کرد و بسته رو برداشت تا بیاد دم خونه تحویلم بده. طبق عادت دوباره برگشتم و گرفتم از دستش پلاستیکو و گفتم برو شبت بخیر.

پشت سرم صداشو میشنیدم :

ترخدا حلال کن ببخشید ...

۲۰:۴۰ | تنبه

الان که فکر میکنم میبینم باهاش خیلی بد حرف زدم و از موضع بالا صحبت کردم . ترسیده بود . بااینکه کلا کم اورده بود اما الان فکر میکنم میبینم بخاطر قوی تر بودن بود که ترسید و الا اگه ازم درشت تر بود هیچ وقت خط و نشون دعوا نمیکشیدم براش. بزرگی کردن و تهاجمم جز خشمم و ضعیف گیر آوردن نبود. هرچند دلیلی که حین دعوا برای اون افعالم داشتم، دفاع از حقم و ترسوندن نامردایی بود که تا میبینن زور داری ،  مخلصت هستن و قربون صدقت میبرن اما همونا تا دورشون چهارنفر جمع میشه، سنگ و آتیش و فحششونه که نثار تو و خانواده و کشورت و رهبرش میشه!

پیامبر جان ببخش!

۲۰:۴۹ | برخورد دوم

الان زنگش زدم، پشت موتور داشت غذای بعدی رو میبرد تحویل بده. معذرت خواهی کردم و گفتم بخاطر مغرور شدنم ازت عذر میخوام . اشتباه کردم اگر لازمه برای دلجویی چیزی بدم یا کاری بکنم، حاضرم . اونم داشت عذرخواهی میکرد اما درکل ته تماس این بود : قربانت یاعلی یاعلی

۲۱:۰۰ | چرا باید دعوا کرد؟

میدونم رویه غلط و تربیت یه عمرِ اون فرد با تشر و نهیب من و نشون دادن عاقبت بی ادبی و اعمالش، درست نمیشه؛ اما اون برخورد رو نکردم برای اصلاح او . برای اصلاح و چکش خوردن خودم کردم. اگه طالب کامل شدن و قوی تر شدن باشم باید حق طلبی کنم در عین اینکه از غره شدن و مستی و سرخوشی اعمالم دوری میکنم و خاک پای ضعیف ها باشم.

چیزی که هیچ وقت درک نتونستم بکنم، علت سرمستی و بزرگی کردنِ ضعیف هاست!

 

 

و جمله‌ی همیشگیم : کاش مردم خودشون باشن!

این منم و این زندگیِ من!